نیمانیما، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

نیما نامدار

لحظه های با تو بودن

پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را می دانم  و صفای دلاویز دشت را   اما من در این میان پرواز لحظه ها را افسوس می خورم  پرواز این پرنده بی بازگشت را ...  پسرم می دونم این روزها به سرعت میگذرند و شما زود زود بزرگ میشی .قدر این لحظه ها رو میدونم و  از لحظه های با تو بودن لذت می برم .
25 دی 1392

ماجراهای پدر و پسر

تقریبا دو هفته پیش بود اقانیما داشت شیر میخورد که بابا از سر کار اومد و گفت سلاااااااااااااام پسرم .نیما سینم و ول کرد و یه لبخند خوشگل زد و دوباره به شیر خوردن ادامه داد.اون روز فکر کردم شاید اتفاقی بوده ولی این طور نبود .پسرم وقتی با باباش بازی میکنه کلی سر حال میخنده و مرتب دست و پا میزنه. وقتی که بابا زیر گلوش و بوس میکنه و صدا در میاره دوست داره و حتی وقتی بغل من گردنش و بالا میاره تا منم همین کارو کنم.  البته آقا نیما زمانی که به پایان دو ساعت بیداریش نزدیک میشه گریه هم میکنه وبعد از چرت دوباره سر حال میشه.
22 دی 1392

اولین خرید

نیمای عزیزم شما دقیقا دو ماه و نیمت بود که به اصرار بابا برای اولین بار خرید رفتیم.من خیلی راضی نبودم چون هوا سرد و کمی آلوده بود و اینکه می ترسیدم شما گریه کنی .با این حال دل و زدم به دریا و سه تایی رفتیم .شما تو الماس همش چرت میزدی و پسر خوبی بودی  .بعدم شهروند رفتیم و کلی خرید کردیم ومن خوشحال که بعد ازمدتی تونستم بیرون برم. ...
22 دی 1392

ولادت

پسر عزیزم شما در روزی زمینی شدی که اولین بارون پاییزی در تهران اومد و تمام دنیام شدی.چهلمین روز از ولادت شما اولین برف پاییزی اومد.با وجود اینکه هنوز دو ماهه نشدی تغییرات زیادی کردی و دیگه داری از نی نی بودن در میای و من هم بالاخره فرصت کردم بیام و خاطرات شمارو ثبت کنم.دوست دارم وقتی بزرگ شدی با هم خاطرات رو مرور کنیم و از یاداوری اونها لذت ببریم انشاالله ...                                                                                  ...
7 دی 1392
1